زهرا همسر شهید محمد حبیبزاده، کسی که شهید او را مامان زری صدا میکرد؛ و در این صدازدن شاید نه بلکه مطمئنم عشقی عمیق و باوری بیتکرار نسبت به همسر نهفته است.
این که چرا مامان زری، بماند برای بعد، اما اکنون روایت مردی است که مراقبت از زن و همسرش را بسیار باارزش و از جمله وظایف مهمش خود دانسته است.
روایت همسر شهید محمد حبیبزاده
سالها گذشت و هر بار که به آن روزها فکر میکنم، قلبم پر از اشک و شکر میشود. سالها چشمانتظاری کشیده بودیم و چندین بار، فرزند دوممان پیش از تولد از ما گرفته شد. هر شکست، هر سقط، گویی گوشهای از جانم را خالی میکرد، اما امید را رها نکردیم؛ دعای شبانه، زیارتهای مکرر و توسل به شهدای عزیز ما را سرپا نگه داشت.
وقتی فهمیدیم که بارداری دوم آغاز شده، دنیا رنگ دیگری گرفت. درست زمانی بود که سردار عزیزمان شهید حاجقاسم سلیمانی را ازدستداده بودیم.
در اولین روزها، به زیارت رفتیم، فاتحهای برای شهید حسین پورجعفری خواندیم و در خلوت معنوی آنجا، احساسی شگفتانگیز سراسر وجودم را پر کرد. محمد در آن لحظه گفت: اگر فرزند دختر باشد زینب، اگر پسر باشد حسین و من نیز پذیرفتم…
اما روزی که باید برای شنیدن صدای قلب فرزند دوم را بشنوم، مشهد بودیم، محمد اما روزهای خیلی پیش از کرمان برای دکتر زنان نوبت گرفته بود درحالیکه من نمیدانستم.
به مشهد میرفتیم، و به مرکز درمانی چرا که قرار بود از سلامت جنین آگاه شویم.
اضطراب و هیجان در دلهای ما موج میزد و برای ما، انگار زمان ایستاده بود. وقتی روی تخت دراز کشیدم و سقف سفید اتاق را نگاه کردم، زمزمه کردم: «یا حضرت فاطمه، من مادر ندارم، مادری کن، بچهسالم باشد.»
همان لحظه، صدای ضربان قلب زینب شنیده شد و اشکهایم دیگر قابلکنترل نبودند سالها انتظار، چندین شکست، دعاها و توسلها، همه در همان لحظه معنا یافتند.
آفرین بر تو ای مرد!
خبر دختردار شدن زینب، شادیای وصفناپذیر بود. مادرشوهر به پدرشوهرم خبر داد و بعد از آن به محمد که برای انجام کاری بیرون از مرکز بود؛ اشکها و لبخندها در هم آمیختند.
وقتی در راهرو مرکز درمانی به هم رسیدیم، همسرم من را در آغوش کشید. حیدر، پسرمان، کمی متعجب ایستاد و گفت: «مامان، همه دارن نگاه میکنن!» محمد همان لحظه دست مرا گرفت، پیشانی مرا بوسید و با خندهای آرام، دست ما و حیدر را گرفت. در آن جمع محدود، صدای یکی از خانمها بلند شد: «آفرین بر تو ای مرد!» و آن لحظه، تمام انتظارها، دعاها و اشکها معنا یافتند.
توجه به تربیت فرزند
اما زندگی با محمد فقط لحظات عاشقانه نبود؛ تربیت فرزندانش نیز برای او اهمیت ویژه داشت. همیشه میگفت: «حیدر باید از همین بچگی مرد بار بیاید.» حتی وقتی ما میخواستیم اجازه دهیم حیدر بازی و کودکی کند، محمد میگفت: «این بچه باید از الان مرد شود.»
از همان کودکی، حیدر یاد گرفت که مسئولیتپذیر باشد. بازیها، دوستان و رفتار روزمره او همواره زیر نظر پدر بود. اگر خطایی رخ میداد، محمد بادقت و محبت تذکر میداد. او میخواست پسرش مسیر درست زندگی را از همان کودکی بشناسد و برای آیندهاش، پایهای محکم بسازد.
زینب خانم، دختر کوچک، هنوز خردسال است؛ اما میراث پدر را با خود دارد؛ دست بر سینه میگذارد، خداحافظی میکند و جیبهای کوچک خود را پر از خوراکی میکند تا میان کودکان تقسیم کند. او مردمداری و بخشندگی را از پدر آموخته است.
محمد برای دوران بارداری زینب نیز برنامه داشت: ماهبهماه سورههای قرآن خوانده میشد، آداب مخصوص رعایت میشد و حتی در ماه رمضان، باوجود مشغله و سختیها، کنار همسر مینشست و دوزانو قرآن میخواند. او میخواست همه چیز برای رشد و سلامت فرزند بهترین باشد.
شهید محمد حبیبزاده همچنین روی تربیت روزمره حیدر حساس بود؛ میگفت: «حیدر از سن ۱۵ سالگی باید بداند هر تصمیم و برنامهای که دارد چه تأثیری بر آیندهاش دارد.» حیدر از همان سن کم میآموخت که مسئولیت، نظم و دقت لازمه زندگی است و مسیر خود را با توجه و دقت انتخاب کند.
حتی وقتی دوستانش خطا میکردند یا رفتار نامناسب داشتند، محمد از راه دور مراقب بود و تذکر میداد. او میخواست حیدر، پلیس یا هر مسیر دیگری که در زندگی انتخاب میکند، مردی باغیرت و درستکار باشد.
در تمام این سالها، محمد بامحبت و دلسوزی، هر ماه برنامههای خاصی برای فرزندان داشت و هر لحظه از تربیت آنها را بادقت پیش میبرد. حتی زینب خانم که هنوز کودک است، از همان آموزهها، ارزشها و آداب پدر بهره میبرد و یادگار او زنده است.
وقتی به نگاه همسر شهید نگاه میکنم، زنی جوان، اما پر از صبر و معرفت، میبینم؛ کسی که انتظار و دعاها را با عشق و دلدادگی پشت سر گذاشته است و در دل، همان جمله تاریخی را بار دیگر تکرار میکند که روزی در مشهد شنیده است:
«آفرین بر تو ای مرد…»
انتهای خبر/ پسند