۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » ويژه‌های خبری
آشپزی برای امام حسین کم‌تر از عزاداری نیست
آشپزی برای امام حسین کم‌تر از عزاداری نیست

آشپزی برای امام حسین کم‌تر از عزاداری نیست

شهید حبیب‌الله امیری از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزه است که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید، همسر این شهید از زندگی‌اش با او روایت می‌کند. به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری «اقطاع خبر»؛  بعد از آن‌که پای صحبت‌های مادر شهید حبیب‌الله امیری نشستیم و اشک‌ها و لبخندهای او را درهم آمیخته شنیدیم، حالا […]


شهید حبیب‌الله امیری از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزه است که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید، همسر این شهید از زندگی‌اش با او روایت می‌کند.

آشپزی برای امام حسین کم‌تر از عزاداری نیست

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری «اقطاع خبر»؛  بعد از آن‌که پای صحبت‌های مادر شهید حبیب‌الله امیری نشستیم و اشک‌ها و لبخندهای او را درهم آمیخته شنیدیم، حالا نوبت آن بود که پای دلِ همسر شهید حبیب‌الله امیری بنشینیم؛ همان شهیدی که نام و یادش در خانه پدر زنده است، خانه‌ای که خود او هم در طبقه بالایش زندگی می‌کرد.

حالا این خانه نه تنها محل زندگی خانواده است، بلکه عطر حضور شهید در گوشه‌ گوشه‌اش جاری‌ست. همسر شهید از روزهای زندگی ساده و پرمحبت‌شان می‌گوید؛ از لحظه‌هایی که حبیب‌الله با نگاه و لبخندش خانه را روشن می‌کرد و از خاطراتی که امروز تنها برای سبحان، فرزند کوچک‌شان، به یادگار مانده است.

 
آغاز روایت همسر شهید
 
فاطمه زنگی‌آبادی هستم، همسر شهید حبیب‌الله امیری. زندگی من و حبیب‌الله از همان ابتدا با فضای پاسداری و خدمت به انقلاب گره خورد؛ چرا که هم پدرم و هم پدر همسرم پاسدار بودند. همین آشنایی‌ها بود که مسیر زندگی ما را به هم نزدیک کرد.

۶ سال اختلاف سنی داشتیم و وقتی برای خواستگاری آمد، هیچ شرط سختی نگذاشت؛ من هم که دختر یک نظامی بودم، سختی‌ها و شرایط زندگی در چنین فضایی را می‌دانستم و با دل آرام پذیرفتم.

 
روز خواستگاری و لیست بلند سئوال‌ها
 
روز اولی که برای آشنایی با من صحبت کرد، من از قبل یک لیست بلندبالا از سئوال‌هایم آماده کرده بودم. همان روز لیست را بیرون آوردم و یکی‌یکی پرسیدم. وقتی نگاهش به کاغذ افتاد، با لبخند گفت: «چه لیست بلندبالایی نوشتی!» بعدها همیشه با شوخی این ماجرا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت: «یادت هست همان روز چه‌قدر سئوال آورده بودی؟» همین آغاز صمیمیتی شد که تا همیشه ادامه پیدا کرد.
 
خستگی‌ناپذیر در خانه
 
زندگی با او سراسر تلاش و محبت بود. مردی خستگی‌ناپذیر که حتی روزهای تعطیل هم به جای استراحت، یا به کارهای خانه کمک می‌کرد یا به گل‌ها و پرنده‌هایش می‌رسید. در کنار همه این کارها، بیش‌ترین وقتش را برای سبحان، فرزندمان، می‌گذاشت.

وقتی از سر کار برمی‌گشت، با همه خستگی، پشت در خانه خستگی‌ها را جا می‌گذاشت و با لبخند وارد می‌شد. خانه را پر از انرژی می‌کرد؛ کشتی می‌گرفت، فوتبال بازی می‌کرد و صدای خنده‌های سبحان در خانه می‌پیچید.

 
عشق به آشپزی در راه حسین (ع)
 
یکی از ویژگی‌های بارزش، عشق به آشپزی برای هیأت‌های امام حسین علیه‌السلام بود. دهه اول محرم و ایام فاطمیه، بیش‌تر وقتش را در هیأت‌ها می‌گذراند. گاهی به او می‌گفتم: «دوست دارم شب‌ها کنارم در مراسم باشی» اما او با آرامش جواب می‌داد: «آشپزی برای امام حسین (ع) کم‌تر از عزاداری نیست» وقتی برمی‌گشت، با مهربانی می‌گفت: «کنار دیگ نذری خیلی برایت دعا کردم» و همین دل مرا آرام می‌کرد. حتی در محل کارش هیأتی راه انداخته بود که هر سه‌شنبه زیارت عاشورا می‌خواندند.
 
مهربانی و دلجویی همیشگی
 
هر وقت ناراحتی میان ما پیش می‌آمد، نمی‌گذاشت کینه یا رنجی در دل من بماند. زود با لبخند و مهربانی سعی می‌کرد دلم را آرام کند. حتی برای کارهای سختی مثل آشپزی در هیأت، هرگز حاضر نمی‌شد پولی بگیرد. می‌گفت: «این کار برای آقا امام حسین است؛ مزدش را باید از خدا گرفت»
 
نشانه‌ای پس از شهادت
 
بعد از شهادتش هم گاهی این مهربانی را در زندگی‌ام حس می‌کنم. یک بار از شدت ناراحتی جلوی عکسش نشستم و گله کردم: «این مشکلی که امروز پیش آمد، فقط به خاطر نبودن توست» در حالی که اشک می‌ریختم، ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. دوستی عکسی به گوشی‌ام فرستاده بود؛ گفت برو و ایتا را باز کن.
وقتی باز کردم، همان انگشتری که همیشه در دستش بود، در تصویر دیده می‌شد. گویی خودش می‌خواست به من بگوید: «هنوز هم نمی‌گذارم دلتنگی در دل تو بماند».
 
دفترچه‌ای با عطر نذر حسینی
 
شهید امیری حتی دفترچه‌ای داشت که دستور غذاهای نذری را در آن یادداشت می‌کرد. مواد لازم و طرز تهیه را دقیق می‌نوشت. اما چیزی که دلم را لرزاند، جمله‌ای بود که در پایان یکی از یادداشت‌ها نوشته بود: «غذا آماده است؛ نوش جان مهمان‌های امام حسین علیه‌السلام» همین یک جمله نشان می‌داد که همه زندگی‌اش وقف حسین(ع) و مهمانان او بود.
 
حلقه‌ای که همیشه در دستش بود
 
انگشتری که همسرم همیشه در دست داشت، همان حلقه ازدواج‌مان بود؛ ساده و فیروزه‌ای، با رنگ آبی درخشان. در تمام سال‌های زندگی‌مان هرگز از دستش جدا نشد. حتی روز شهادت نیز آن حلقه در انگشتش بود. بعدها همان انگشتر را برایم آوردند؛ شاید در ظاهر فقط یک حلقه بود، اما برای من دلگرمی و نشانه‌ای شد از این‌که هنوز حبیب‌الله کنارم است. گاهی که دلتنگ می‌شوم، نگاه کردن به آن انگشتر برایم قوت قلب است، گویی دست‌های او هنوز در زندگی‌ام حضور دارد.
 
زیارت عاشورای سه‌شنبه‌ها
 
یکی دیگر از جلوه‌های ایمان و ارادتش به اهل‌بیت، برپایی هیأت در محل کار بود. خودش با همکارانش هر سه‌شنبه زیارت عاشورا می‌خواندند. گاهی کسی از میان همکاران بانی می‌شد؛ مثلاً تازه‌دامادی یا فردی که حاجتی داشت. در همان جمع ساده، بعد از زیارت، صبحانه‌ای بر سر سفره می‌آمد که با اخلاص و محبت تقسیم می‌شد. این جلسات معنوی را خودش به راه انداخته بود، چون باور داشت که یاد امام حسین علیه‌السلام باید در همه‌جا زنده بماند، حتی در محیط کار.
 
آخرین سفر به مشهد
 
از میان همه خاطرات مشترک، آخرین سفرمان به مشهد در ایام فاطمیه هرگز از ذهنم پاک نمی‌شود. سفری پر از معنویت بود. در مسیر رفت‌ و برگشت، مداحی‌ای درباره حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را بارها و بارها پخش می‌کرد و با شوق گوش می‌داد. گویی دلش بی‌قرار بود و این نغمه برایش آرامشی دیگر داشت. امروز هر وقت آن مداحی را می‌شنوم، یاد آخرین لحظات همراهی‌مان در مشهد می‌افتم؛ سفری که انگار وداعی نانوشته بود.
 
روزهای سخت مأموریت
 
در آن ۱۲ روز آخر، من بیش از همیشه حس می‌کردم وظیفه‌ام سنگین‌تر شده است. هم باید مادر می‌بودم و هم پدر. خرید خانه، بازی با سبحان، پر کردن جای خالی پدر… همه بر دوش من بود. سعی می‌کردم با بازی و محبت، دلتنگی‌اش را کم‌تر کنم. خودش مدام می‌پرسید: «بابا کی می‌آید؟» و من نمی‌دانستم چه جوابی بدهم.
 
الگوی زندگی در خانه
 
وقتی به رفتارهای حبیب‌الله نگاه می‌کردم، می‌دیدم که در خانه‌اش همواره یاد و سبک شهدا و بزرگان زنده بود. ارتباطش با امام حسین علیه‌السلام را فقط در زیارت و دعا نمی‌دیدم؛ در عمل نشان می‌داد. آشپزی برای عزاداران، زیارت عاشورای سه‌شنبه‌ها و مهربانی بی‌پایانش نمونه‌هایی بود از الگویی که برای خودش برگزیده بود. او در دل و جانش با حاج قاسم و همه شهدا هم‌نفس بود.
 
صبح وداع
 
روز آخر، ساعت چهار صبح تماس گرفتند که باید به مأموریت برود. با عجله ساک مسافرتی را آماده کردم و قرآن را بالای سرش گرفتم تا بدرقه‌اش کنم. خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت بعد، خودم با او تماس گرفتم تا مطمئن شوم حرکت کرده‌اند. با خنده گفت: «دارم می‌روم… برای محو اسرائیل. یا سالم برمی‌گردم یا جنازه‌ام.» این آخرین حرف‌هایش بود؛ مردی که رفتنش رنگ و بوی جهاد و یقین داشت.
 
آخرین مکالمه
 
دو روز قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: «منو حلال کن.» اشک در چشمانم جمع شد و گفتم: «این حرفو نزن… من و سبحان منتظرت هستیم.» اما دلش گویی خبر داشت. همان آخر هفته، خبر رسید که دیگر بازگشتی در کار نیست.
 
لحظه شنیدن خبر
 
صبح زود، سبحان خانه مادر بود. تلفن زنگ زد و گفتند بیایید پایین. با ناباوری پرسیدم: «چی شده؟» وقتی رسیدم، دیدم مادرشوهر و پدرشوهرم در حال گریه هستند. همان لحظه فهمیدم… پاهایم سست شد. نمی‌دانم چگونه از پله‌ها پایین آمدم. برایمان سخت بود، چون تا آخرین لحظه دل‌خوش بودیم که شاید تماس بگیرد و صدایش را بشنویم.
 
دلتنگی کودکانه سبحان
 
بعد از شهادت، سبحان مدام می‌پرسید: «مامان، بابا کی می‌آید؟» من جواب دادم: «بابا دیگر برنمی‌گردد… بابا سرباز امام زمان است. هر وقت امام زمان بیایند، دوباره برمی‌گردد.» از آن روز به بعد دیگر نمی‌پرسد؛ فقط می‌پرسد: مامان امام زمان کی می‌آید؟

زمانی که پدرش بود، حتی به ترک دیوار هم می‌خندید؛ حالا خنده‌هایش کم شده، درون‌گرا شده و دلتنگی‌هایش را در دل نگه می‌دارد.

 
تصویری که همیشه در ذهنم می‌ماند
 
وقتی نام همسرم را می‌شنوم، اولین تصویری که به ذهنم می‌آید خنده‌هایش است. او بسیار خوش‌خنده و شوخ‌طبع بود. فضای خانه‌مان همیشه پر از شادی بود. یادم هست یک بار در محل کار جشن کوچکی داشتیم، وقتی همه خانواده‌ها دور هم بودند و می‌خندیدیم، خیلی‌ها گفتند: «چه خانواده شادی هستید!» این ویژگی همسرم بود؛ همه را می‌خنداند و دلشان را شاد می‌کرد.
 
اگر دوباره روبه‌رویم بنشیند…
 
اگر روزی دوباره مقابل من بنشیند، فقط یک آرزو دارم: رزق شهادت هم برای من و هم برای محمدسبحان. از خدا می‌خواهم ما هم عاقبت‌به‌خیر شویم و در راهی که او رفت قدم برداریم.
 
روایت خبرنگار
 
وقتی پای صحبت‌های همسر شهید حبیب‌الله امیری نشستم، کلماتش بارها در میان اشک‌ها شکست و دوباره قد کشید. او از خانه‌ای می‌گفت که هنوز بوی خنده‌های همسرش را دارد، از پدری که هر شب در خواب‌های کودکانه‌ی سبحان حاضر می‌شود، از مردی که آرامش را نه در آسایش دنیا، که در زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها می‌جست.
 
در میان روایت‌ها، حلقه‌ای ساده، یک انگشتر فیروزه‌ای، رنگِ آبیِ آرامش را به خانه برگرداند؛ گویی یادگار کوچک، تمام دلگرمیِ بزرگ همسر بود. هر بار که به آن نگاه می‌کرد، انگار دستی از آسمان بازویش را می‌فشرد و می‌گفت: «صبور باش، هنوز راه ادامه دارد».
 
خانه‌ای که با خنده‌های شهید پر از زندگی بود، حالا سکوتی عمیق دارد؛ اما در دل این سکوت، صدای عهدی شنیده می‌شود: عهدی که همسر شهید با خودش بسته تا سبحان را «آینه‌ی پدر» بار بیاورد؛ غیرتمند، ولایت‌مدار و عاشق اهل‌بیت.
 
وقتی پرسیدم اگر دوباره همسرتان روبه‌رویتان بنشیند چه می‌گویید، پاسخ کوتاه و عمیق بود: «فقط می‌خواهم از خدا بخواهد رزق شهادت نصیب من و سبحان شود…»
و من در آن لحظه فهمیدم که زندگی شهید حبیب‌الله امیری، با رفتنش تمام نشد؛ بلکه تازه آغاز شده است، در دل‌های بازماندگانش، در تربیت فرزندی که قرار است ادامه‌دهنده راه باشد، و در روایتی که ما شنیدیم و نوشتیم تا فراموش نشود.

انتهای خبر/ پسند 


———-
منبع:آرمان

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*