مردی که همسرش در توصیفش چنین میگوید: از آن دست آدمهایی بود که نگاهشان حرف میزد. مردی که کم گفت، اما زیاد وفا کرد.
۲۳ خردادماه روزی بود که یاسر، بیهیچ ادعایی، لباس رزم پوشید و عازم شد. نه برای جنگیدن، که برای دفاع، نه برای انتقام، که برای ایستادگی. نه برای افتخار، که برای ادای تکلیف به وطن، به مردم، به خدای خودش.
یاسر برای ما فقط یک پسر نبود
پدرش روایت میکند؛ او دوست من بود، در روزهای کار سخت در لالهزار(بافت) ، هر وقت نیاز داشتیم، خودش را میرساند. پسرم هر هفته پنجشنبه و جمعه از کرمان عازم بافت میشد، گاهی از سپاه مرخصی میگرفت تا کنارم باشد؛ بدون اینکه به ما بگوید و بیمنت خدمت میکرد.
آن هفته هم همینطور بود؛ شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سهشنبه… و بعد رسید چهارشنبه.
یاسر کنارم آمد و گفت: باباجان، امروز باید بروم کرمان. تولد میهاد است. قول دادهام.
لبخند زدم. چیزی نگفتم. او اهل وعدههای بیپایه نبود.
لباسش را عوض کرد، دست مادرش را بوسید و رفت.
مادرش گفت: یاسر جان، دیگر پیش ما برنگرد. ما خودمان کارها را جمع میکنیم.
اما صبح فردا یعنی پنجشنبه، دوباره برگشت بافت.
دوباره آمد، دوباره کار کرد، دوباره کنارمان ماند.
پدرش میگفت: باز هم آمد و تا جمعه ماند، او فقط پسرم نبود، دوست و رفیقم بود.
تولد بیخبر، پدری تمامعیار
روایت همسر شهید یاسر بنیاسد
چهارشنبه بود. حوالی ساعت چهار و نیم بعدازظهر.
در خانه نشسته بودم با بچهها. خبری از یاسر نداشتم. میدانستم این یک هفته خودش را وقف پدر و مادر کرده است اما به یکباره در خانه باز شد.
ناگهان، او را دیدم؛ خسته، اما لبخند به لب.
بچهها فریاد شادی زدند. میهاد دوید در آغوش پدر. انگار همه خستگیها در همان لحظه از تنش بیرون رفت.
یاسر نگاهی به من انداخت و گفت: لباس بچهها را آماده کن. امشب تولد میهاد است.
در خانه ما رسم بود: در روز تولد، هر چه صاحب تولد بخواهد، همان باید بشود.
رفتیم شهربازی کرمان.
از ساعت پنج تا یازده و نیم شب، یاسر شد همبازی بچهها.
هر چه میخواستند، برایشان فراهم میکرد.
خودم خسته شده بودم، اما یاسر هنوز با همان شوق، کنارشان بود.
در راه برگشت به خانه میهاد گفت: بابا، من که کیک برش نزدم، شمع هم فوت نکردم.
به او گفتیم الان دیر وقت شب است باشد برای فردا، اما یاسر فردا، پیش از طلوع، دوباره لباس پوشید و راهی بافت شد.
تا بار دیگر، سر قرارش با پدر حاضر باشد.
کیکی از آسمان
چند روز بعد از شهادت یاسر، میهاد با حسرت به کیکهای تولد خیره شده بود و تنها گفته بود «بطری آب برایم کافی است».
تلفن زنگ خورد، دوست صمیمی یاسر بود.
اصرار داشت به خانه بیاید.
وقتی همسر شهید گفت: دو روز پیش اینجا بودید، نیازی نیست زحمت بکشید، با صدایی آرام پاسخ داد: باید بیایم.
وقتی آمد، در دستش یک جعبه کیک تولد بود؛ گرد، ساده، درست همانطور که همیشه برای میهاد میخریدیم.
اولین کاری که کرد، این بود که به طرف میهاد رفت.
کنارش نشست. دستی روی شانهاش گذاشت و گفت: این کیک را بابا برایت فرستاده…
میهاد ساکت ماند. خیره شد.
نه گریه کرد، نه خندید. فقط نگاه کرد، و انگار در دلش چیزی را باور کرد.
دوست یاسر رو به من کرد. آرام گفت: باید چیزی برایتان تعریف کنم.
خانه ساکت شد.
او ادامه داد: یاسر را در خواب دیدم. آرام بود. آمد، لبخند زد، به من دست داد و گفت: برای میهاد یک کیک گرد تولد بخر.
همان لحظه بود که احساس کردم یاسر هنوز با ماست، حواسش به ما هست، حتی فرزندانم نیز بعد از این موضوع آرامتر هستند و میدانند که بابایشان هنوز با ماست و در کنارمان.
روزهایی بعد، وقتی تنها شدم و لباسهای یاسر را نگاه میکردم، جملهای در ذهنم چرخ میزد: یاسر اهل عمل بود، نه اهل حرف.
در همه این سالها، هیچگاه در دستش تسبیح ندیده بودم.
هیچوقت ذکر را به زبان نمیآورد.
اما وقتی لباسهایش را باز کردم،
در جیبش تسبیح بود. حتی در همان لباسی که با آن شهید شده بود، تسبیح داشت.
یاسر، مردی که ذکرهایش را پنهان میگفت، اما وفاداریاش بلندترین فریاد بود.
نه فقط پدر میهاد،
نه فقط دوست پدرش،
بلکه مردی که حتی پس از رفتن،
قولش را ادا کرد.
انتهای خبر/ پسند