میدان ارگ؛ جایی که سکوت تاریخ شکست
نه آن میدان خاموش سالهای دور، نه آن گذرگاهی بیروح میان حجرهها و خاکگرفتههای دیروز، بلکه میدانی که حالا صدای زن را، صدای زینب را، در خود پژواک میدهد.
اینجا کرمان است. تیرماه ۱۴۰۴ و من، خبرنگاریام را نه از روی وظیفه، که از روی شوق گزارش مینویسم. چشمهایم خیره است به زنانی که یکبهیک، بیدریغ و بیدرنگ، در این میدان ایستادهاند. اینبار خبری از نورافکن و پرده و صندلی تشریفات نیست؛ اینبار پرچمهاست و چادرهای مشکی، و فریادهایی که چون موجی سنگین، از سینه زنان به آسمان بلند میشود.

اجتماع عظیم زنان زینبی در کرمان، دیگر یک عنوان خبری نیست؛ اکنون بخشی از تاریخ است. تاریخ بنویسد که زنان کرمان، در سال ۱۴۰۴، همانند زینب کبری (س)، کنار ولی زمان ایستادند؛ نه با شمشیر، بلکه با ایمان، نه با خطابه، بلکه با حضور.
همه بودند؛ از مادران مقاوم تا دختران مؤمن
گوشهای ایستاده بودم. میان صدای بلندگوی مراسم، تکبیرها، و زمزمههایی که گاه از جمعیت شنیده میشد، فقط یک چیز در ذهنم میچرخید: باید درست ببینم، باید درست بنویسم. این اجتماع ساده نبود، این تکرار یک آیین نبود. این، تجلی اقتدار زن ایرانی بود، از زاویهای که تاریخ، اغلب ندیده یا وانمود کرده که ندیده است.
فرقی نداشت که چه کسی کجا ایستاده بود؛ زنانی با چادرهای مشکی، محکم و استوار، در کنار دخترانی با مانتوهای ساده، حتی آنهایی که پوشش متفاوتتری داشتند، همگی در یک چیز مشترک بودند: شعور، ولایتمداری، وطندوستی. لباسشان فرق داشت، ولی قلبهایشان، یکنوا، یکرنگ، و در یک تپش میتپید؛ تپشی که از عمق ایمان برمیخاست و تا بلندای پرچم وطن بالا میرفت.

برای لحظهای فکر کردم شاید این فقط یک گردهمایی باشد، اما صدای دختری نوجوان که فریاد زد: «ما همه زینبیم، ما همه ایستادهایم»، تردید را از ریشه سوزاند. اینجا، میدان ارگ نبود؛ این، میدان ایستادگی بود، میدان ایمان.
چشمانم را برای ضبط این تاریخ تیز کرده بودم، گاهی چند مادر را میدیدی که با هم گام برمیداشتند؛ گاهی چند دختر در کنار هم، مصمم و بیپروا؛ گاهی هم زنی که کودک خوابآلودی را در آغوش داشت یا دست خردسالش را محکم گرفته بود. در آن ازدحام، هیچکس تنها نبود، همه در پیوندی ناپیدا، اما استوار، به هم وصل بودند.
آنچه این پیوند را نمادین میکرد، پرچم سه رنگ ایران بود که در دستان بیشترشان دیده میشد؛ گاه کوچک و نمادین، گاه بزرگ و برافراشته.
حس نمیکردی که آمدهاند چیزی بگویند؛ آمده بودند تا «باشند». این ایستادن، بینیاز از گفتار بود. همچون زینب کبری (س) در شام بلا، زن کرمانی امروز، بعد از جنگ ۱۲ روزه با صهیونیستها، آمده بود تا بگوید: «ما ماندهایم، ما ایستادهایم، ما از ولایت عقب نمیمانیم».
این زنان، روایتگر درد نبودند؛ حاملان صلابت بودند. آنها نیامده بودند اشک بریزند، آمده بودند سر بلند کنند.
چادر، مانتو، کفن؛ اما یک شعار، یک پرچم
اینجا، نه یک میدان معمولی، که یک صحنه بازسازی شده از پیام عاشوراست؛ پیام ایستادگی، پیام اینکه زن میتواند ستون خیمه بماند، حتی وقتی جهان از هم میپاشد.
در ازدحام جمعیت، زنانی بودند که نگاهشان بیشتر از شعارها حرف میزد. یکیشان که پرچم ایران را بر دوش انداخته بود، با گامهایی آرام و نگاهی مصمم به سویم آمد. مایل بود گفتگو کند.
صدایش محکم بود، مثل زنی که به باور خود یقین دارد. گفت:
«همانطور که حضرت زینب سلاماللهعلیها پیامرسان کربلا بودند، ما هم آمدهایم که پیام این ملت را مخابره کنیم. جهاد تبیین تنها وظیفه طلاب و روحانیون نیست، ما زنان هم باید وارد میدان شویم. امروز دنیا باید بداند که گوش به فرمان ولایتایم و هر آنچه مقام معظم رهبری بفرمایند، ما بدون تردید اجرا خواهیم کرد».
از نگاه تا کلمه؛ روایت عاشقانههایی برای وطن
چند قدم آنسوتر، دختر جوانی ایستاده بود. از چشمانش برق غیرت میبارید. گفت:
«من ایرانیام، عاشق وطنم، عاشق اسلام، عاشق مقام معظم رهبری هستم. او را دوست دارم، سربازش هستم. وقتی سردارانمان، وقتی مردمانمان برای وطن شهید شدند، خیلی غصه خوردم، ولی گریه نکردم. با خودم گفتم: حالا وظیفهی من چیست؟ وظیفهام همین حضور است، همین فریاد، همین ایستادن در چنین اجتماعی.»
و بعد، چشمم افتاد به دختری نوجوان با چهرهای معصوم و صدایی محکم. گفت:
«من آمدهام برای وطنم. اینجا ایستادهام چون ایرانیام. من آیندهام را فدای سرزمینم میکنم.»
اما چیزی که دیدم، بیشتر از اینها بود. چند دختر نوجوان با کفنهای سفید، در صفی ایستاده بودند. بر کفنهایشان نوشته بود:
لبیک یا حسین ، ما پای ولایت ایستادهایم، سرباز وطنیم…
.jpg)
یکیشان، با صدایی که لرزشی از خشم مقدس در آن بود، رو به دوربین ما گفت:
«ما تا آخرین قطره خونمان برای ولایت و وطن ایستادهایم. دشمن بداند، جنگ اگر نه ۱۲ روز، بلکه ۱۲ سال هم ادامه پیدا کند، ذرهای از عقیدهمان پایین نمیآئیم. ما وطنمان را به کودککشان نخواهیم داد».
و بعد جملهای که در سینهام طنین انداخت، از همان دختر کفنپوش شنیدم:
«پیرو اهانت و جسارت ترامپ به رهبر عزیزمان، امروز کفنپوش شدیم تا دشمن بداند، ما جانمان را فدای رهبرمان میکنیم».
و حالا که واپسین لحظات این روز را در میدان ارگ پشت سر میگذارم، صدای آن دختر کفنپوش هنوز در ذهنم میپیچد؛ «ما وطنمان را به کودککشان نخواهیم داد» این فقط یک جمله نبود، این یک موضع بود، موضع نسلی که نه از جنگ میهراسد، نه از هجمه فرهنگی، نه از تهدیدهای بیرونی.
اینجا کرمان است و زن کرمانی ایستاده است
در این میدان، دیگر فقط سنگفرش و دیوار نیست؛ اینجا اکنون خاک عاشقانیست که پای عهدشان ایستادهاند. زنان کرمان، از مادران سالخورده تا دختران نوجوان، آمده بودند تا یک پیام را با بلندترین صدا فریاد بزنند: «ما زینبی هستیم، ما ایرانی هستیم، ما کنار ولایت ایستادهایم.»

و شاید تاریخ، روزی به این میدان بازگردد و در سینهاش بنویسد که در تیرماه ۱۴۰۴، زن ایرانی دوباره نقش نخست را برعهده گرفت؛ نه در قاب سینما، نه در سطر شعار، بلکه در قلب واقعیت. همانجا که ارادهاش چون زینب، صلابتش چون کوه، و صدایش از هزار خطابه بلندتر بود.
اینجا کرمان است. اینجا ایران است. و اینجا، جایی است که زن، ایستادن را دوباره معنا کرد.
انتهای خبر/ پسند