ننه که آمد یک تکه نان داشت که دوتایی خوردند علی روی حصیری که با هر غلت زدنش لیفهای خرما شکسته میشد دراز کشیده بود و خودش را طوری به خواب زده بود تا ننه متوجه بیخوابیهایش نشود.
ننه علی اما چشم به سقف ترک خورده اتاقش دوخته بود نگران آینده نامعلوم تنها فرزندش که چطور بدون پدر او را از آب و گل دربیاورد؛ این فکرها هر شب خواب را از چشمان ننه علی میبرد اما باید میخوابید تا فردا توان کار کردن داشته باشد فردا صبح اول وقت باید به خانههای عیانی برای شستشو و آشپزی میرفت تا با درآمدش بدهیهای شوهرش را بپردازد.
یک روز در حالی به خانه برمیگشت که هیچ پولی به همراه نداشت و در خانه حتی همان قرص نان هم نبود؛ شب شد علی از خانه بیرون رفت و در کوچه پاکتی خرده نان کنار دیوار دید همان را برداشت کپکهای سبزش را شست و خورد و با الهی شکر گفتن خوابید.
انتهای خبر/ پاکاری