چشمانش پر از اشک بود؛ نه آن اشکهای گذرا، بلکه اشکی که از عمق جان برمیخیزد و پردهای نازک از بغض را بر چهرهاش مینشاند.
بیمقدمه گفت: من به این شهید دِین دارم.
صدایش لرز داشت، مثل کسی که سالها کلمهای را در دل نگه داشته و حالا بالاخره فرصت گفتنش را پیدا کرده است.
نگاهم به او دوخته شد. هنوز جملهاش تمام نشده بود که با دست لرزان، انگشت اشارهاش را به سمت قاب عکس حبیبالله گرفت؛ عکسی که در سکوت خانه، هزار حرف ناگفته داشت.
نگاهش با نگاه شهید در عکس گره خورد؛ همانجا اشک از گوشه چشمش سر خورد و بیپروا بر گونهاش نشست.
بعد از پایان گفتگو با پدر، رو به او کردم. گویی لینجا برایش غریب نبود، در فضای خانه شهید نفس میکشید و این دیوارها، این قاب عکس، این بوی یادگاریها، همه برایش آشنا بود.
صدای لرزانش، خاطرهای دور را با خود آورد؛ از بازیهای کودکی حبیبحبیبالله با فرزندانش، از روزهایی که جوانی در همین کوچهها قد میکشید، از همسایگیای که حالا به افتخار و داغی بزرگ پیوند خورده بود.
کلماتش با گریه درمیآمیخت و هر بار که چشم به عکس شهید میانداخت، بغضی تازه بر گلو مینشست. خانه ساکت بود، تنها صدای او میآمد که زیر لب، بیآنکه به کسی نگاه کند، زمزمه میکرد: روحش خاص بود… روحش یک چیز دیگر بود.
و من، در همان لحظه فهمیدم که دِین این مرد به شهید، تنها یک خاطره یا همسایگی نبود؛ این دین، ریشه در قلبی داشت که سالها با نام حبیبالله تپیده بود و حالا در برابر عکس او، بیهیچ حجابی از کلمات، خودش را به اشک سپرده بود.
مرد همسایه، هنوز که هنوز است، وقتی به آن روز فکر میکند، بغض گلوگیرش سنگینتر میشود. با صدایی که گاهی به لرزش میافتد، ادامه داد: حبیبالله، اهل کمک و کار بیمنت بود.
یادم نمیرود، یک بار که ما به کربلا رفته بودیم، کلید خانه را به پدرش داده بودیم تا فقط به گلها آب بدهد. وقتی برگشتیم، انگار خانه جان تازهای گرفته بود؛ همهچیز تمیز و مرتب بود.
من و همسرم تعجب کردیم، اول فکر کردم پسر خودم این کار را کرده، اما بعد فهمیدم که کار حبیب بوده. بیآنکه کسی چیزی به او بگوید، وقت گذاشته بود و خانه را برق انداخته بود… این کار، برایش فقط یک کمک نبود؛ بخشی از وجودش بود، همان پاکی و بیریایی که همیشه داشت.
او لحظهای مکث میکند و نگاهش دوباره به عکس شهید میافتد؛ اشکهای تازه در چشمانش حلقه میزند.
حبیبالله نگاهش هم پاک بود… چشمش دنبال هیچچیز حرامی نمیرفت. خدا به او همسر خوبی داد و او هم حرمتش را نگه داشت. حتی وقتی از خانهشان بیرون میآمدیم، اگر میدید که مثلاً ما بیرون هستیم، برمیگشت و به زنش و فرزندش میگفت: بگذارید همسایهها بروند بعد ما از خانه بیرون میرویم؛ این شهید نمیخواست تا نگاهش به نامحرمی نیفتد.
این روزها کم پیدا میشود جوانی که اینطور حرمتدار باشد. پاکیاش را در چشمهایش میشد دید؛ همان چشمانی که حالا در این قاب عکس، آرام و بیصدا، همه آن سالهای نجابت را شهادت میدهند.
مرد همسایه انگشتش را همچنان به سمت عکس گرفته و زمزمه میکند: به این شهید دین دارم… چون پاک زندگی کرد و پاک رفت.
انتهای خبر/ پسند
انتهای خبر/ پسند