آغاز یک نیمروز
تماس را جواب دادم. بعد از احوالپرسی کوتاه، بدون مقدمه وارد اصل ماجرا شد؛گفت قرار است امروز همراه با کمک چند کلانتری شهر کرمان به نقاط مختلف سر بزند تا زنان معتاد را که در خیابانها سرگردانند، جمعآوری کنند و به کمپ ماده ۱۶ زنانکه بهتازگی آماده فعالیت شده، تحویل دهند. از من خواست بهعنوان خبرنگار همراهشان باشم.
اما آنچه در دل حرفهایش نشسته بود، جملهای بود که با صدایی کمی گرفته گفت؛ جملهای که مثل فرو رفتن یک سوزن به جان من نشست: «قبلاً اگر چهار معتاد جمعآوری میکردیم، سه مرد بود و یک زن؛ اما حالا برعکس شده… سه زن و یک مرد»
در هفتههای گذشته چند گزارش و حتی یک گفتگوی طولانی درباره وضعیت کمپهای ماده ۱۶ و روند ساماندهی معتادان انجام داده بودم، و همین باعث شد دعوتش برای این همراهی را بلافاصله بپذیرم. حس کردم این روز میتواند چیزی فراتر از یک گزارش معمولی باشد؛ شاید تجربهای که هر خبرنگاری بخواهد در زندگیاش با آن روبهرو میشود.
نخستین کاری که کردم این بود که فرزند بیمارم را با دلی ریش اما مطمئن، به مادربزرگش سپردم. وقتی از خانه بیرون آمدم، نمیدانستم قرار است چه صحنههایی ببینم؛ چه زنانی با چه سرنوشتهایی روبهرو شوم؛ چه زخمهایی از جامعه، از خانواده، از اعتیاد، امروز جلوی چشمم باز شود.
فقط میدانستم که دارم وارد نیمروزی میشوم که شاید بعدها بارها به آن فکر کنم؛ نیمروزی که هنوز نمیدانستم وزنش روی دل من چقدر سنگین خواهد بود.
قصدی خیر اما گرهخورده در نبود یک ون
وقتی با عسکرینژاد تماس گرفتم، قرار شد خودم را به کلانتری ۱۹ کرمان برسانم؛ همان کلانتری در فاز دو شهرک ایرانمنش، جایی که قرار بود نیمروز متفاوت من آغاز شود.
به دژبانی کلانتری که رسیدم خودم را بهعنوان خبرنگار معرفی کردم، مرا به اتاقی راهنمایی کردند؛ قاضی با دو نفر دیگر در آن اتاق به انتظار نشسته بودند.
نشستم و بیصدا به او نگاه کردم. در لحنش عجلهای پنهان بود، اضطرابی آرام اما ثابت. میان مکالمههای کوتاهش، یک جمله تقریباً تکرارشونده بود:
«باید یک ون یا اتوبوس برسد… بدون وسیله نمیشود زنان معتاد را منتقل کرد»
او با رئیس کلانتری ۱۹ و چند نفر دیگر که داخل اتاق بودند صحبت میکرد و من از خلال حرفهایش فهمیدم که حتی شعبه دادرسیاش را امروز تعطیل کرده تا فقط برای این مأموریت وقت بگذارد؛ اما با وجود این اولویتبندی، هنوز هیچ تیمی یا وسیلهای برای همراهی و انتقال معتادان به کمپ فراهم نشده بود.
به این اندیشیدم؛ دادیاری که یک روز کاری کامل میتواند پشت درهایش چندین پرونده را تغییر دهد، امروز تعطیل شده بود فقط به امید اینکه شاید زندگی یک زن از زیر سایه اعتیاد بیرون کشیده شود.
دقایق یکییکی گذشتند. تماس پشت تماس. هماهنگی پشت هماهنگی. اما هیچ نتیجهای نمیآمد. انتظار طولانی شد
سرانجام، تصمیمی از دل همین معطلی بیرون آمد:
حرکت میکنیم؛ حتی بدون خودرو.
رئیس کلانتری و چند نفر دیگر آماده شدند که همراه ما بیایند. قرار شد اول راه بیفتیم و در مسیر، هر زمان وسیله نقلیه رسید به ما ملحق شود.
ورود به کوچههای خاکی اللهآباد
با چند خودروی انتظامی بهسمت کوچهپسکوچههای و در دل اللهآباد رفتیم؛ جایی که بیشتر شبیه یک محله رهاشده بود. کوچههای خاکی، خانههایی نیمهویران، و سیمهای برقی که مثل رشتههای درهم کشیده از این خانه به آن خانه آویزان بود.
وارد کوچهای شدیم خانه اول از بیرون ظاهر نسبتاً مرتبی داشت؛ نمای سنگ رومی، درِ فلزی تمیز. اما وقتی وارد شدیم، تمام ظاهر فریبنده بود. داخل خانه کاملاً تخریبشده منظورم دیوارها نیست منظورم زندگی است که چیزی جز خرابه نبود.

در خانه دو زن بودند و چند مرد که کنار بساطشان نشسته بودند. بوی تند دود و فضای آشفته اتاق، سکوت سنگینی ایجاد کرده بود.
قاضی عسکرینژاد که وارد شد، بدون تندی و بدون تهدید، با آرامش جلو رفت. رو به یکی از زنان گفت: نترس. ما آمدهایم که کمکت کنیم؛ قرار نیست آسیبی ببینی. میخواهیم زندگیات بهتر شود.

او تلاش میکرد با گفتگوی مستقیم، ترس را از چهره زنها کم کند؛ همان کاری که در تمام مأموریت امروز تصمیم داشت انجام دهد.
گفتگوهای قاضی با زنان؛ نقطه شروع همیشه «فرزند» بود
در تمام مسیر آن نیمروز، هر بار که قاضی عسکرینژاد مقابل یک زن معتاد میایستاد، اولین سؤالش همیشه یک چیز بود:
«فرزند داری؟ مادر هستی؟»
با همین چند پرسش ساده، مسیر گفتگو را باز میکرد. ادامهاش همیشه به سمت جزئیات میرفت:
«چند سالهست؟ الان کجاست؟ مدرسه میره؟ نوجوانه؟ با چه کسی زندگی میکنه؟»

بهنظر میرسید که او آگاهانه نقطه حساس هر زن را پیدا کرده بود؛ فرزند.
امیدی داشت که همین یادآوری، جرقهای باشد برای تغییر.
وقتی از زنها پاسخی میشنید که نشان از رهاشدگی کودک یا وضعیت نامعلوم او میداد، قاضی بلافاصله تصمیم میگرفت: «باید تکلیف بچه مشخص شود» یا «اگر مدرسه میرود، باید بررسی کنیم که رها نشود»
و در نهایت، همیشه یک جمله کلیدی را تکرار میکرد—با لحنی آرام اما محکم:
«به چیزی فکر کن که از جانت برایت مهمتر است… فرزندت. باید برای او زندگیات را عوض کنی».
این گفتگوها تنها نصیحت نبود؛ نوعی ارتباط دوطرفه میان قاضی و آن زنان شکل میگرفت. زنها گاهی سرشان پایین بود، گاهی اشک میآمد، گاهی فقط سکوت. اما تقریباً همه، وقتی نام «فرزند» به میان میآمد، واکنش نشان میدادند همان نقطهای که قاضی بهخوبی روی آن تکیه میکرد تا شاید مسیری تازه برایشان باز شود.
خانهای که تاریکیاش در ذهنم ماند
یکی از صحنههایی که در آن نیمروز هرگز از ذهنم پاک نشد، خانهای بود با دیوارهای سیاه و کوتاه؛ سیاهیای که نه فقط از دود و آتش، که از سالها فروپاشی زندگی در آن روی هم نشسته بود. اتاقی تنگ با سقفی کوتاه، و تنها یک لامپ کوچک در مرکز که نور کمجانش بهسختی میتوانست فضای اطراف را روشن کند. نورش شبیه چراغی بود که در برابر حجم تاریکی مقاومت میکرد و کم میآورد.

از دل همان تاریکی، زنی ناگهان بیرون آمد. قدمهایش مردد بود، انگار مدتی طولانی در آن اتاق بیهوا زندگی کرده بود. صورتش نیمه در سایه میافتاد و تنها وقتی نزدیکتر شد، توانستم خطوط خستگی را ببینم؛ اما چشمهایش، بیش از هر چیز، ردِ درماندگی داشت.
مثل همیشه، قاضی جلو رفت. با همان صدای آرام و لحنی که تلاش میکرد تهدیدی نداشته باشد، شروع کرد:
«چند سالت است؟ ازدواج کردهای؟ فرزند داری؟»
با آن زن حرف زد، با کسانی که در اتاق بودند گفتگو کرد، و تلاش داشت از دل آن فضای بیامید، یک مسیر روشن باز کند. چیزی که برایم مشخص بود این بود که قاضی بیشتر از اینکه بخواهد قوانین را اجرا کند، به دنبال متقاعد کردن بود؛ میخواست زن بپذیرد که باید روزهایش را عوض کند، نه برای خودش، برای کودکش.
اما برای من…
دیدن آن خانه، آن دیوارهای سوخته، بوی نم و دود، اتاقی که نفس کم داشت و وسایلی که بیشتر شبیه زندگی رهاشده بود تا خانه…
قلمم هنوز هم برای توضیح دادن کاملش ناتوان است.
وقتی از خانه بیرون آمدم، حس کردم چیزی در سینهام سنگین شده. در کنار تنه باریک یک درخت در همان کوچه نشستم. هوای بیرون چندان هم تازه نبود، اما بعد از فضای آن اتاق، انگار اولین نفسی بود که میتوانستم کامل بکشم.
آن لحظه فهمیدم چرا ذهنم، حتی بعد از پایان مأموریت، گاهی ناگهان به آن اتاق برمیگردد:
به تاریکیاش، به چهره آن زن، به نور ضعیف لامپ و به این فکر که چطور ممکن است زندگی یک انسان در چنین فضایی ادامه پیدا کند.
خانهای پر از انکار؛ رویارویی با واقعیت تلخ
هنوز روی تنه باریک درخت نشسته بودم که قاضی صدایم زد. دوباره به خانه بازگشتیم. در پشت حیاط خانه، صحنهای دیگر انتظارمان را میکشید: در مخروبهای در ادامه آن خانه قاضی ایستاده بود، مردی در همان فضا بود که انگار اصلاً به این دنیا تعلق نداشت، و زن دیگری کنار او نشسته بود.
زن اصرار داشت که این خانه مال او نیست و حتی خود را معتاد نمیدانست. تؤکید داشت که بیایید خانهام ببینید، من شرایطم خوب است.

قاضی قدمبهقدم همراه او رفت، آرام صحبت کرد و در مسیر خانهاش با او صحبت میکرد:
«چند فرزند داری؟ چند سال است معتادی؟ به آینده فرزندانت فکر کردهای؟ میخواهی چه کار کنی؟»
زن پاسخ داد:«یک دختر دارم و یک پسر. دخترم را مادرشوهرم نگه داشته تا معتاد نشود، و پسرم پیش من است»
وارد خانه که شدیم، فضای داخلی تقریباً مانند خانههای قبلی بود: زبالههایی گوشه و کنار پراکنده، بهم ریختگی و نشانههای زندگی رهاشده.

پدر در خرابههای خانه و در آن تاریکی محو بود، از قاضی پرسید پسرت کجاست و پاسخ داد: بیرون بازی میکرد.
به دنبال فرزندش گشتیم؛ بچههای کوچه گفتند مدرسه است. در نهایت، جستجوی کوچک ما به پشت دیواری کشید، جایی که کودکی مریض و تبدار پیدا شد.

دیدن آن کودک، بدون هیچ توضیح و پنهان، مرا به یاد فرزند خودم انداخت؛ همان ترس و نگرانی لحظههای صبح دوباره زنده شد. بیماری و بیپناهی کودک، ترکیب شده با والدینی که هر دو معتاد هستند، آیندهای مبهم و خطرناک را پیش رویش میگذاشت.
در آن لحظه، همه چیز روشن شد: هیچ قانون و هیچ تلاش فوری، بدون اراده و همراهی والدین، نمیتواند مسیر زندگی یک کودک را نجات دهد. و من فقط توانستم سکوت کنم و شاهد باشم، در دل، نگران آینده این کودک…
هزار و یک تلاش قاضی برای نجات خانواده
در نیمروزی که گذشت، هر بار که زنان در برابر اصرار قاضی مقاومت میکردند، جملهای تکراری میشنیدم، آن زنان میگفتند: «نه، باید پیش فرزندم بمانم»
اما قاضی با صبر و جدیت پاسخ میداد: «نه، تو باید خودت را از این شرایط نجات دهی، برای فرزندت»
این لحظات برای من روشن کرد که تلاشهای او صرفاً برای نجات یک فرد نیست؛ بلکه تلاش برای نجات یک خانواده است، برای حفظ باقی فرزندان خانواده، برای ایجاد فرصتی که نسل بعد از آسیبهای محیطی در امان بماند.
هر گام قاضی، هزار قدم پشتش داشت؛ قدمهایی که دیده نمیشدند اما سنگ بنای این نجات بودند.
اولین همراهی
در این میان، چند زن هم پذیرفته بودند که به کمپ منتقل شوند. ما همچنان در انتظار ون بودیم تا آنها را به مقصد برسانیم. بالاخره خودرو رسید و آماده حرکت شدیم.
در یکی از کوچهها، خانوادهای را دیدیم: یک زن، دو مرد و یک دختر. قاضی و رئیس کلانتری از ظاهرشان فهمیدند که این خانواده نیز با اعتیاد درگیر است.
مثل همیشه، اولین کسی که صحبت کرد، قاضی بود. رو به زن گفت:«تو معتادی و باید ترک کنی؛ حتی برای فرزندانت هم شده، باید شروع کنی»
این بار زن مقاومت نکرد و پاسخ داد:«آره، باید از جایی شروع کنم بخاطر فرزندم» او اولین زنی بود که با قضاوت و اصرار مقابله نکرد و همراهی نشان داد.
وقتی به دختر کنار او نگاه شد، قاضی با دقت پرسید که این دختر کیست. زن پاسخش را داد.

قاضی اما به پاسخ مطمئن نبود بنابراین دختر را جدا کرد و با او صحبت کرد، مطمئن شد که او معتاد نیست؛ راستشهدفش این بود که مسیر زندگی دخترک را نیز کنترل و هدایت کند، تا اگر نیاز شد، آیندهاش به راه بهتری هدایت شود.
مسیر کمپ شمیم بشارت
آن روز، هر زن معتادی که به او میرسیدیم، روایتی ویژه برای خود داشت. هر زن، با تمام ترس و تردیدهایش، در نهایت مسیر را پذیرفت و ما راهی کمپ ماده 16 زنان، یعنی کمپ «شمیم بشارت شدیم»؛ جایی که قرار بود زندگیشان فرصتی تازه پیدا کند و قدم اول برای بازگشت به مسیر درست برداشته شود.

ورود به شمیم بشارت؛ آغاز فرصتی تازه
سرانجام به کمپ شمیم بشارت رسیدیم. بوی تازگی و تمیزی در همه جای کمپ حس میشد؛ حتی دیوارها هم گویا تازه رنگ شده بودند.

تختها و رختخوابها آماده و مرتب بودند، سالن غذاخوری، سالن استراحت، اتاق دندانپزشکی و اتاق مشاوره آماده بودند تا بتوانند انسانی را از دل تاریکی و اعتیاد نجات دهند.

زینب واعظی، مسئول کمپ ماده 16، تأکید داشت که هدف اصلی، نجات انسانهاست.
وقتی زنان معتاد وارد کمپ شدند، احساس ترس و ناراحتیشان آشکار شد. برخی شروع به گریه کردند، جلوی چشمها فریاد زدند و مدام تکرار میکردند:«ما نمیخواهیم اینجا باشیم!»

قاضی آرام و پیگیر بود؛ با همان صدای مهربان و قاطع، پاسخ میداد:«بمانید، این برای زندگی و آینده بهتر شماست»
تلاش یک قاضی، نجات یک زندگی و خانواده
آنچه در نیمروز گذشته شاهد بودم، فراتر از یک مأموریت قانونی یا اجرایی بود. قاضی عسکرینژاد نه تنها به یک فرد معتاد میاندیشید، بلکه به خانواده، به نسل بعد، به آینده کودکان و زنان تحت تأثیر اعتیاد فکر میکرد. هر کلمه، هر پرسش و هر قدم او با هدف نجات یک انسان و بازگرداندن امید به یک خانواده طراحی شده بود.
او زنان را متقاعد میکرد که قدمی برای تغییر بردارند، حتی وقتی خودشان مقاومت میکردند، با تأکید بر فرزندشان و مسئولیتی که نسبت به او دارند.
راستش عدالت واقعی تنها اعمال قانون نیست، بلکه ایجاد امکان تغییر و امید است و حالا این نماینده قوه قضاییه با صبر و مهارت، نه فقط قوانین را اجرا کرد، بلکه نقش یک هدایتگر و نجاتدهنده را نیز ایفا نمود؛ کسی که میداند برای نجات یک زندگی، باید نگاهش به کل خانواده و مسیر آینده نسلها باشد.
نگاه جامع قوه قضاییه به بازتوانی معتادان
قوه قضاییه تلاش کرده است تا نجات تنها به جمعآوری معتادان محدود نشود بلکه در میان صحبتهای این قاضی متوجه شدم که این نماینده تلاش کرده تا معتادان پس از ترک کردن، زنان، مزدانمردان و چه پسران جوان، را به کارگاهها، ادارات و تولیدکنندگان معرفی میکرد تا با داشتن شغل، دیگر به دنبال زبالهگردی، اعتیاد یا فروش مواد نروند. این نگرش جامع و عملی، نشان میدهد که قوهقضاییه تنها به اجرای قانون توجه ندارد، بلکه به بازگرداندن انسان به جامعه و زندگی مستقل فکر میکند.
این رویکرد نه تنها در جمعآوری معتادان بلکه در تضمین مسیر درست زندگی پس از ترک اعتیاد نقطه قوتی برای کل شهر است. وقتی یک شهر بتواند از چنین برنامههای جامع و انسانی بهره ببرد، میتواند هم سلامت اجتماعی و هم امید و امنیت خانوادهها را افزایش دهد. تلاش قاضی نمونهای بود از این که عدالت و انسانیت میتوانند همزمان در یک مسیر عملی تجلی یابند.
انتهای خبر/ پسند








