به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری «اقطاع خبر»؛ شهید محمدعلی بنیاسدی از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزهای بود که جان خود را در راه پاسداری از وطنش تقدیم کرد.
سیره و روش زندگی این شهید میتواند برای نسلها به عنوان یک الگو باشد.
وقتی قرار شد در خصوص این شهید با خانوادهاش به گفتگو بنشينم نمیدانستم که قرار است در لابلای صحبتهای این خانواده از ویژگیهای چه شخصیتی بشنوم.
حالا پدر شهید محمدعلی بنیاسدی روبهرویم نشسته بود و هر بار که از پسرش تعریف میکند اشکی بر چهرهاش غلط میزند و آهی از قلبش شنیده میشود.
رضایت پدرانه از مشیت الهی
با صدایی آرام اما استوار، پدر شهید محمدعلی بنیاسدی گفت: خداوند میفرماید: وَما كانَ لِنَفسٍ أَن تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ. هیچکس بدون اذن خداوند از دنیا نمیرود. حالا که تقدیر الهی بر این بوده، که عمر پسر من با شهادت در راه خودش به پایان برسد، من خوشحالم.
این افتخاریست برای من. خدا را شاکرم که چنین توفیقی را نصیب محمدعلی کرد. امیدوارم ما هم در مسیر او باشیم. از خدا میخواهم که ما را هم ادامهدهنده راه شهدا قرار دهد.
لحظهای سکوت میکند، سپس با اطمینانی که ریشه در ایمان دارد ادامه میدهد: از همان روز نخست، دلم آرام شد. چون میدانستم محمدعلی امانتی از سوی خدا بود. و خدا، امانتش را در بهترین موقع پس گرفت. این مسئولیت، از روی دوش من برداشته شد.
همیشه خودم را مدیون خانوادههای شهدا میدیدم. اما حالا که خودم پدر شهید شدهام، احساس میکنم همدردشان هستم… و خدا را شکر میکنم.
خداحافظیای که بوی شهادت داشت
پدر شهید محمدعلی بنیاسدی از شب آخر، شبی که فرزندش تماس گرفت، میگوید و از صدایی که گویی بدرود بود.
او بیان کرد: شب قبل از شهادت، علی تماس گرفت. با مادرش صحبت کرد. بعد تلفن را دست به دست بین فامیل چرخاند. با خواهرش، دامادمان، عمهاش… با همه احوالپرسی کرد.
به ما گفت که مأموریت است، اما جایش امن است، جای نگرانی نیست. ما هم باور کردیم. اصلاً فکر نمیکردیم همان تماس، آخرین تماس باشد.
لحظهای مکث میکند. آرام، اما مصمم ادامه داد: وقتی گریهاش را شنیدم، من فقط لبخند زدم. اصلاً متوجه منظورش نشدم. اما وقتی عصر روز بعد، ساعت چهار، خبر شهادتش رسید، تنها جملهای که گفتم این بود: «انسان باید شهید باشد تا شهید شود».
همان موقع یاد وصیت شب قبلش افتادم.
«وصیتی که به مادرش کرده بود که مادرم اگر چیزی از تو بخواهم… اگر شهید شدم… برایم انجام میدهی؟
پسرم محمدعلی گفته بود: ماه رمضانِ آخر، دو سه روز را به خاطر مأموریت نتوانستم روزه بگیرم؛ میشود برایم بگیرید؟ وقتی بچه بودم، چند نماز صبحام قضا شد؛ اگر توانستید برایم بخوانید؛ خواهش دیگری هم دارم؛ حقوق آخرم را به سپاه برگردانید که اگر در کاری کم گذاشتم، مدیون بیتالمال نمانم».
پدرش ادامه داد: واقعاً خودش میدانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. این افتخار برای من ماندگار شد. گفتم: خدایا شکرت که این امانت را به درستی تقدیم کردم.
پدری که سالها در پی شهادت بود
پدر شهید بنیاسدی کمی سکوت کرد، انگار در درون خود به حسرتی آه میکشید و بعد رو به من گفت: پسرم به آرزویی رسید که من سالها دنبالش بودم.
راستش پدر محمدعلی، مردی است با سابقهای سیساله در لباس خدمت. سالها در جبههها، در نبرد با منافقین، در عملیاتهای شبانه و در میدانهایی که بوی خون و تعهد میداد، دنبال یک خواسته بود: شهادت.
او گفت: خودم سی سال در این لباس بودم. دنبال شهادت میگشتم. در دفاع مقدس، در مقابله با منافقین، در نبرد با اشرار… در ۶ عملیات مستقیم شبانه شرکت کرده بودم، چند عملیات تک هم رفته بودم. جانباز شدم، دستم آسیب دید… اما شهادت نصیبم نشد.
حالا که پسرم شهید شده، خدا را شکر میکنم. شاید حکمت خدا این بود که من بمانم تا کسی را تقدیم کنم.
همیشه حس میکردم مدیون خانوادههای شهدا هستم. وقتی خانواده شهیدی را میدیدم، واقعاً شرمنده میشدم که چرا من هنوز در این میان هستم. حالا خدا این بار را از دوشم برداشت. الحمدلله، دیگر یک پدر شهیدم.
او تأکید کردد: نه فقط پدر شهید بودن، بلکه اینکه محمدعلی، این راه را خودش انتخاب کرد، برایم آرامش دارد. به او هیچوقت نگفتم که برو نماز بخوان، قرآن بخوان… اما خودش رفت. خودش نماز شب میخواند، زیارت عاشورا ترک نمیکرد، قرآن را شبها میخواند. واقعاً علی اهل عمل بود، نه شعار.
نجوا با تصویر پسر
پدر، مردی با قامت محکم و صدایی آرام، در دل خانهاش قدم میزند. هر صبح، وقتی چشم به قاب عکس پسرش میافتد، دلش چیزی برای گفتن دارد.
پدر شهید محمدعلی بنیاسدی بیان کرد: گاهی وقتها صبح که از خواب پا میشوم، روبهروی تلویزیون مینشینم و چشمم به عکسهای محمدعلی میافتد. دلم میسوزد.
با او درد دل میکنم. نه اینکه جوابی بدهد… اما احساس میکنم دارد با من حرف میزند. شهادت افتخار است، اما دلتنگی هم هست.
او با لحنی سرشار از اطمینان میافزاید: من به او هیچوقت نگفتم که نماز بخواند یا قرآن بخواند. اما خودش میخواند. نیمهشبها چراغ اتاقش روشن بود. وقتی نگاه میکردم، میدیدم نشسته و مشغول قرائت قرآن است. خدا را شکر، امانتی بود که با افتخار پس دادم.
گفتگوی پدر با مزار پسر
گاهی پدر شهید، در سکوت گلزار، کنار مزار فرزندش مینشیند. زمزمههایش همان است که در دل دارد:
وقتی از او پرسیدم که بر مزار پسر شهیدت با او چه سخنی میگویی، جواب داد: وقتی میروم سر مزار محمدعلی، میگویم برای بابا دعا کن. من خیلی روسیاهم. شاید آنطور که باید برایت پدری نکردم… شاید آنچه خواستی برایت مهیا نکردم اما تو پسر خوبی باش.
میدانم، محمدعلی قلب مهربانی دارد. او اهل گذشت بود؛ از پسرم میخواهم اگر روز حساب و کتاب فرا رسید، دست من را بگیرد.
پسری که الگوی پدر بود
پدر شهید، نگاهی خاص به رابطهاش با فرزندش دارد. خاطرهای را با لبخند و اشک، با هم تعریف میکند: سال گذشته، از محل کارش سفر مشهدی برای ما گرفت. گفت: بابا، همیشه تو من را مشهد میبردی، امسال من تو را آوردم.
در حرم، با ویلچر، مادربزرگش را میبرد. میگفت نه، من میخواهم ثوابش را ببرم. خیلی مادر بزرگش را دوست داشت. هنوز که یاد آن سفر میافتم، بغض گلویم را میگیرد. پسرم برای من، برای پدرش، واقعاً الگو بود.
دغدغه ظهور، عشق به ولایت
محمدعلی فقط سرباز نبود. اهل شعر و قلم بود، دلبسته ظهور و ولایت.
پدرش در این رابطه گفت: محمدعلی دغدغه ظهور داشت. ناراحت بود که نکند ظهور از ایران منحرف شود. میگفت: بابا، ظهور باید از ایران باشد، نه جای دیگر.
او اعتقاد داشت که شهدا زمینهساز ظهور هستند و این جنگ ۱۲ روزه، بخشی از آن مسیر است.
پدر ادامه داد: شعری از او پیدا کردیم… شعری درباره زمستان و انتظار.
گفت شاید بیگانهای کارت عروسیام را ببیند
در میان گفتگو، پدر شهید به گوشهای دردناک اما افتخارآمیز از زندگی محمدعلی اشاره میکند. از آمادگی کامل او برای ازدواج، تا پیشبینی عجیبی که گویی پرده از سرنوشت برمیداشت.
«علی چهار سال پیش عقد کرده بود. اما هر سال به دلایل نتوانست مراسم عروسیاش را بگیرد. به همه کارهای مراسم و زندگیشان فکر کرده بود. حتی کارت عروسیشان را هم چاپ کرده بود.
وقتی کارت را دیدم، با تعجب گفتم: چرا به انگلیسی نوشتی؟ خیلیها مثل من نمیفهمند!
خندید و گفت: شاید یه روزی یه بیگانه هم این کارت رو ببینه… یک جوان ایرانی، تاریخ ازدواجش بیست شهریور بود، اما رفت جایی که باید میرفت… جایی که حاج قاسم میگفت اگر جنگ با اسرائیل بود، من هم میرفتم».
او تأکید کرد: «همه چیز آماده بود… اما محمدعلی انتخابش را کرده بود. آماده رفتن بود».
لحظه خبر؛ سکوت، ایستادن، صبر
پدر، با سکوتی تلخ، خاطره لحظهای را روایت میکند که خبر شهادت محمدعلی به او رسید: «ساعت چهار عصر بود. دراز کشیده بودم، همسرم با دخترمان بیرون رفته بودند. ناگهان تلفن زنگ خورد. صدای دایی محمدعلی بود. گفت: علی… علی رفت.
فقط گفتم: علی؟ چرا؟ دیگر چیزی نگفتم. بلند شدم. میدانستم رسید… رسید به آرزویی که من سالها در انتظارش ماندم».
گفتم: خدا را شکر. محمدعلی با افتخار رفت. همان روز گفتم: خدایا شکرت که این توفیق را به پسرم دادی».
وداع در کنار تابوت
پدر شهید از صحنه وداع با تابوت فرزندش چنین روایت کرد: « در معراجالشهدارفتیم سر تابوت حبیبالله. همسر علی گفت برویم سر تابوت یاسر… بعد رسیدیم به علی.
من بیتابی کردم. سرم را گذاشتم روی تابوت. زیر لب گفتم: علی… اگر پدر خوبی نبودم، مرا ببخش. من میدانم کجا میروی.
من در قرآن خواندهام، در سخنان سردار سلیمانی شنیدهام: نابودی اسرائیل، یکی از نشانههای ظهور است. تو رفتی، در همان مسیر. فرزندم، به من رحم کن. تو دستم را بگیر».
درد، صبر، آغوش ولایت
پدر شهید، نگاهش به شهادت، صرفاً احساسی نیست؛ تحلیلی و ولایی است. میگوید: «او فقط فرزند من نبود. شهید ایران بود، شهید ولایت، شهید جمهوری اسلامی.
من خودم را پدر او نمیدانم، من فقط واسطهای بودم برای تربیت و امانتدارش بودم و حالا که امانت را پس دادم، خدا را شکر میکنم».
پدرانگی ماندگار و آمادگی دیگر فرزندان
پدر شهید، نه تنها از فدا کردن فرزندش پشیمان نیست، بلکه اگر لازم باشد، آماده است فرزندان دیگرش را هم در راه ولایت بدهد: «سه پسر دارم و یک دختر. همیشه گفتهام: دخترانم هم مثل پسرانم هستند. اگر روزی ولایت فرمان دهد، هر سه پسرم را با افتخار تقدیم میکنم. با محمدرضا، برادر دوقلوی محمدعلی، هیچ فرقی نمیکند. او هم آماده باشد، برود. ما برای همین روزها زندگی میکنیم».
جوان دهه هفتادی چون رزمنده دهه ۴۰
پدر شهید، تفاوت زمانها را میفهمد؛ اما روح مقاومت را در فرزندش همانند روزهای جبهه میبیند: «من دهه ۴۰ در جبهه بودم. محمدعلی در طول زندگیاش در شهر کرمان، دقیق چون دوران جبهه زندگی کرد در مسجد، در خانه، در رفتار با خانواده، در عبادت…
آنچه ما در میدان جنگ انجام میدادیم، او در همین خانه انجام میداد».
محمدعلیِ شاعر، محمدعلیِ ولایتمدار
پدر ادامه داد: «علی فقط نظامی نبود. اهل نوشتن بود، اهل شعر. دغدغهاش ظهور بود، ولایتمداری.
همیشه از من جلوتر بود.
میگفت: بابا، این سیاست کهنه شده… الان وقتش نیست. الان وقت ایستادگی پای ولایت است. کوتاه میآمدم. چون میدیدم علی، فهمیدهتر از من شده».
درد فراق و امید به وصال
او ادامه داد: «هر صبح که از خواب بیدار میشوم، عکسهای محمدعلی را نگاه میکنم. درد دل میکنم، گویی او هنوز کنار من است و میشنود. دلم میسوزد اما افتخار میکنم به این که پدر چنین فرزندی بودم.
امیدوارم که راهش را ادامه دهم و گام به گام به آرمانهایش نزدیک شوم».
سخن پایانی
شهادت، جایگاه رفیع و ابدی است که هر انسانی به آن نرسد، سعادت واقعی را ندیده است.
من و خانوادهام فدای راه امام و ولایت هستیم.
به همگان توصیه میکنم که قدر جوانان و ارزشهای این نظام را بدانند.
شهادت فرزندم، مشیت خدا بود و من به رضایت او قانعام.
انتهای خبر/ پسند