فرشید سالاریکهنعلی گفت: پدرم زمان اعزام به جبهه جنگ صاحب سه پسر و سه دختر (فرشید، فرزاد، عباس، آسیه، معصومه، مرضیه) بود و پس از بازگشت از اسارت دو دختر دیگر او (زینب و فاطمه) به دنیا آمده بودند.
فرزند آزاده و جانباز شهید اسفندیار سالاریکهنعلی افزود: پدرم قبل از رفتن به جبهه شغل کشاورزی داشت، آن صبح که گفتند عازم جبهه هستند ما باورمان نشد، برای اینکه کسی مانع رفتن وی به جبهه نشود از خانه به بهانه رفتن سر کار کشاورزی با لباس کار خارج شد و دور از روستا سوار ماشین شده و به سپاه کهنوج برای اعزام به جبهه رفته بود.
وی ادامه داد: مادرم من را فرستاد به مادربزرگم خبر دهم که مانع رفتن پدرم شود، آنجا که رسیدم انگار زبانم قفل شد و نتوانستم به مادربزرگم چیزی بگویم، بعد از ساعتی مادرم به سراغم آمد که برویم سر کار کشاورزی و به مادربزرگم خبر دادند، سپس مادربزرگ عمویم را فرستاد به سپاه کهنوج تا مانع رفتن پدرم شود، عمویم پدر را تهدید کرده بود که اگر از ماشین پیاده نشود زیر ماشین میخوابد تا نتواند حرکت کند، اما پدرم تصمیم خود را گرفته بود و عمویم را قانع کرد و راهی جبهه شد.
سالاریکهنعلی بیان کرد: پدرم اسیر و مفقودالاثر شد و مسئولیت خانواده بر دوش مادرم بود که با سختی کار کشاورزی از ما نگهداری کرد تا پدرم بعد از ۲۵ ماه از اسارت آزاد شد و به خانه بازگشت.
فرشید سالاری بیان کرد: وقتی خبر رسید پدرم آزاد شده و به خانه باز میگردد چنان خوشحال شدم که خوابم نمیبرد، قرار بود از کرمان به کهنوج و بعد به خانه بیاید، تا صبح بیدار ماندم، صبح زود با چند نفر از فامیل به پایگاه عشایری کهنوج به استقبال پدر رفتیم، وقتی به همدیگر رسیدیم از خوشحالی اشک میریختیم.
وی ادامه داد: در مسیری که مردم به استقبال آزادگان آمده بودند مدتی توقف کردیم و بعد با پدر و همرزمان او بالای لندکروز سپاه سوار شدبم و به شهر کهنوج رسیدیم، همه مردم آمده بودند، فرقی نداشت آزاده اهل کدام شهر و قوم است، همه خوشحال بودیم، و وقتی جلوی سپاه کهنوج رسیدیم خیس گلاب شدیم و کف ماشین شاید بیشتر از یک گونی نقل و سکه پر شده بود، و من از دلتنگی زیاد فقط به آغوش پدر چسپیده بودم.
فرزند آزاده و جانباز شهید اسفندیار سالاریکهنعلی خاطرنشان کرد: پدرم میگفت؛ زمان اسارت شکنجههای فراوانی شدیم و بعد از انتقال به یک سوله، لباسهای بسیجی که پاره هم بودند را از ما گرفتند و به مدت ۴۵ روز تنها با یک لباس زیر زندگی کردیم بدون یک بار حمام رفتن، سر و صورتمان پر شده بود از شپشهای بزرگ که پوست و خونمان را میخوردند.
سالاری در ادامه بیان کرد: وقتی پدرم را میدیدم درد میکشید دلم کباب میشد یک روز که حالش بد بود گریهام گرفت، به او گفتم چرا به جبهه رفتی که امروز این همه درد و رنج تحمل کنی، با اینکه درد داشت گفت؛ حکایت آن روزهای کشور ما مثل وضع امروز کشورهای همسایه است، اگر نمیرفتیم الان کشوری نداشتیم و همه آنان که به جبهه رفتند به خواست خدا بوده و خداوند به هر کَسی سعادت شهادت نمیدهد، تا آخرین لحظه عمرش هرگز ندیدم از جبهه و اسارت و رنجها و عقیدهای که داشت پشیمان شود.
وی در وصف پدر چنین سرود:
بسمالله به نام خدا
خمینی ایران را ز طاغوت کرد رها
فرزند حسین ز تبعید آمد به ایران
صدام ظالم گفت ایران را کنم ویران
صدام خائن شلمچه جنگی به پا کرد
خمینی جوانان را برای دفاع صدا کرد
پدرم گر نبود در روز عاشورای حسینی
شلمچه جنگ شد لبیک گفت به خمینی
پدرم شد سرباز خمینی
بسیجی بود خدمت کرد نیروی زمینی
نبرد کرد با دشمن در کویری
سعادت نصیبش شد رفت اسیری
اسیر شد همچو زینالعابدین به دست کوفیان
کوفیان این زمان بودند صدامیان
در زندان صدامیان شلاقاش زدن که گوید مرگ بر خمینی
شلاق به جان خرید و گفت مرد است خمینی
بسی شبها ز جور بعثیان تا صبح نالیدن
بسی شبها تشنه لب سر بر زمین نهادن
در این دنیا افتخار کنم فرزند آزادهام
پیرو راه خمینی هستم تا زندهام
فرزند آزادهام گوش به فرمان خامنهای
همچو پدر آماده جهاد ز اسیری ندارم واهمهای
من شکر گذار خدایم
آزاده و جانباز شهید شد بابایم
آزاده و جانباز شهید اسفندیار سالاری کهنعلی پس از تحمل سالها رنج گازهای شیمیایی غروب ۲۶ فروردین ماه ۱۳۹۷ به جمع همرزمان شهیدش پیوست.
انتهای خبر/ لعیا سالاری