آن روز که داشتی میرفتی مادر برایت آرزو ها داشت که یک روز بهاری می آیی، تورا در آغوش میگیرد و بوسه بر پیشانی ات میزند؛ اما بهار که نیامدی هیچ، رفتی و پس از ۳۴ سال در یک روز سرد پاییزی آمدی. چه کسی از دل مادر مهدی خبر داشت آن لحظه که قد و بالای رعنای پسر را بویید و بوسید و حالا در دستان نحیف مادر که فقط تکه پارچه ای در آن است و بوی یوسف گم گشته اش را میدهد.
نوبهاران تو زود به پاییز رسید
در انتظار تو جان ها به لب ها رسید
روز و شب با تو به صحبت نشستم
صحبت دل من نیمه شب به گوشت رسید؟
رقیه غیاثی
انتهای پیام/