۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » ويژه‌های خبری
من به این شهید دِین دارم
من به این شهید دِین دارم

من به این شهید دِین دارم

شهید حبیب‌الله امیری از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزه در برابر رژیم متجاوزگر صهیونیستی است، این شهید در طول زندگی خود کمک و یاری بسیاری به اطرافیانش داشته، روایت‌ همسایه این شهید گواه این واقعیت است. به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری «اقطاع خبر»، در میانه گفتگو با پدر و مادر شهید حبیب‌الله و در […]


شهید حبیب‌الله امیری از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزه در برابر رژیم متجاوزگر صهیونیستی است، این شهید در طول زندگی خود کمک و یاری بسیاری به اطرافیانش داشته، روایت‌ همسایه این شهید گواه این واقعیت است.

من به این شهید دِین دارم

به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری «اقطاع خبر»، در میانه گفتگو با پدر و مادر شهید حبیب‌الله و در خانه‌ای که هنوز مادر چشم‌انتظار پسرش است و فرزند منتظر است تا یک‌بار دیگر در آغوش پدر گرفته بگیرد، ناگهان مردی میانسال، با قدم‌هایی آرام اما سنگین، وارد شد. 

 
چشمانش پر از اشک بود؛ نه آن اشک‌های گذرا، بلکه اشکی که از عمق جان برمی‌خیزد و پرده‌ای نازک از بغض را بر چهره‌اش می‌نشاند.
من به این شهید دِین دارم
 
بی‌مقدمه گفت: من به این شهید دِین دارم.
 
صدایش لرز داشت، مثل کسی که سال‌ها کلمه‌ای را در دل نگه داشته و حالا بالاخره فرصت گفتنش را پیدا کرده است.
 
نگاهم به او دوخته شد. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که با دست لرزان، انگشت اشاره‌اش را به سمت قاب عکس حبیب‌الله گرفت؛ عکسی که در سکوت خانه، هزار حرف ناگفته داشت. 
 
نگاهش با نگاه شهید در عکس گره خورد؛ همان‌جا اشک از گوشه چشمش سر خورد و بی‌پروا بر گونه‌اش نشست.
 
بعد از پایان گفتگو با پدر، رو به او کردم. گویی این‌جا برایش غریب نبود، در فضای خانه شهید نفس می‌کشید و این دیوارها، این قاب عکس، این بوی یادگاری‌ها، همه برایش آشنا بود.
 
 صدای لرزانش، خاطره‌ای دور را با خود آورد؛ از بازی‌های کودکی حبیب‌الله با فرزندانش، از روزهایی که جوانی در همین کوچه‌ها قد می‌کشید، از همسایگی‌ که حالا به افتخار و داغی بزرگ پیوند خورده بود.
 
کلماتش با گریه درمی‌آمیخت و هر بار که چشم به عکس شهید می‌انداخت، بغضی تازه بر گلو می‌نشست. خانه ساکت بود، تنها صدای او می‌آمد که زیر لب، بی‌ آن‌ که به کسی نگاه کند، زمزمه می‌کرد: روحش خاص بود… روحش یک چیز دیگر بود.
 
و من، در همان لحظه فهمیدم که دِین این مرد به شهید، تنها یک خاطره یا همسایگی نبود؛ این دین، ریشه در قلبی داشت که سال‌ها با نام حبیب‌الله تپیده بود و حالا در برابر عکس او، بی‌هیچ حجابی از کلمات، خودش را به اشک سپرده بود.
 
مرد همسایه، هنوز که هنوز است، وقتی به آن روز فکر می‌کند، بغض گلوگیرش سنگین‌تر می‌شود. با صدایی که گاهی به لرزش می‌افتد، ادامه داد: حبیب‌الله، اهل کمک و کار بی‌منت بود. 
 
یادم نمی‌رود، یک بار که ما به کربلا رفته بودیم، کلید خانه را به پدرش داده بودیم تا فقط به گل‌ها آب بدهد. وقتی برگشتیم، انگار خانه جان تازه‌ای گرفته بود؛ همه‌چیز تمیز و مرتب بود.
 
من و همسرم تعجب کردیم، اول فکر کردم پسر خودم این کار را کرده، اما بعد فهمیدم که کار حبیب بوده. بی‌آنکه کسی چیزی به او بگوید، وقت گذاشته بود و خانه را برق انداخته بود… این کار، برایش فقط یک کمک نبود؛ بخشی از وجودش بود، همان پاکی و بی‌ریایی که همیشه داشت.
 
از میان خاطرات فراوانی که از شهید حبیب‌الله باقی مانده، همسایه قدیمی‌اش با لبخندی آمیخته به اندوه، به روزی اشاره می‌کند که نام او به‌ عنوان معرف برای استخدام شهید در سپاه مطرح شد.
می‌گوید: یک روز از من خواستند که درباره‌اش نظر بدهم. پرسیدند: شما ایشان را چگونه می‌بینید؟ آیا صلاح است وارد سپاه شود؟ گفتم: اولاً پدرش پاسدار است، اما خودِ حبیب چیز دیگری‌ست… جوانی کمیاب، پرکار، مؤمن و جذاب. نیرویی که هر مجموعه‌ای آرزو دارد داشته باشد.

او سپس به روزهای انتخاب رشته حبیب اشاره کرد و گفت: وقتی زمان انتخاب رشته‌اش رسید، آمد و با من مشورت کرد. علاقه داشت به رشته کامپیوتر برود. به او گفتم: کامپیوتر شاخه‌های زیادی دارد، اما سخت‌افزار اهمیت ویژه‌ای دارد. نرم‌افزار را هر کسی می‌تواند یاد بگیرد، اما سخت‌افزار تخصص دیگری می‌خواهد. البته تأکید کردم که هر چه انتخاب می‌کند، باید بر اساس علاقه‌اش باشد. همین شد که رفت و موفق هم شد.

نمی‌خواهم دستم در جیب پدرم باشد

صدایش کمی گرم‌تر می‌شود وقتی از دوران نوجوانی شهید یاد می‌کند: از همان بچگی، روحیه خودساخته داشت. در دندان‌سازیِ خیریه سجادی کار می‌کرد. یک روز از او پرسیدم: پدرت که درآمد دارد، چرا کار می‌کنی؟ گفت: نمی‌خواهم دستم در جیب پدرم باشد. همین روحیه برای یک جوان، خیلی ارزشمند است. ما نسل قدیم فرهنگ دیگری داشتیم، اما در این نسل کمتر چنین خودساختگی را می‌بینی.

چهره‌اش روشن می‌شود وقتی از مهارت‌های شهید در خانه‌داری و آشپزی می‌گوید: حبیب حتی در آشپزی هم کمک می‌کرد، مخصوصاً وقتی پای اربابش –که به او بسیار اعتقاد داشت– وسط بود. کار که می‌کرد، با عشق می‌کرد… انگار خدمت برای او عبادت بود.

حبیب‌الله نگاهش هم پاک بود
 

او لحظه‌ای مکث می‌کند و نگاهش دوباره به عکس شهید می‌افتد؛ اشک‌های تازه در چشمانش حلقه می‌زند.
 
حبیب‌الله نگاهش هم پاک بود… چشمش دنبال هیچ‌چیز حرامی نمی‌رفت. خدا به او همسر خوبی داد و او هم حرمتش را نگه داشت. حتی وقتی از خانه‌شان بیرون می‌آمد اگر می‌دید که مثلاً ما بیرون هستیم، برمی‌گشت معتقد بود که اول همسایه‌ها بروند بعد ما از خانه بیرون می‌رویم؛ این شهید نمی‌خواست تا نگاهش به نامحرمی نیفتد.
 
 این روزها کم پیدا می‌شود جوانی که این‌طور حرمت‌دار باشد. پاکی‌اش را در چشم‌هایش می‌شد دید؛ همان چشمانی که حالا در این قاب عکس، آرام و بی‌صدا، همه آن سال‌های نجابت را شهادت می‌دهند.
 
مرد همسایه انگشتش را همچنان به سمت عکس گرفته و زمزمه می‌کند: به این شهید دین دارم… چون پاک زندگی کرد و پاک رفت.

انتهای خبر/ پسند 


———-
منبع:آرمان

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*