۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » ويژه‌های خبری
وقتی اطرافیان او را بچه‌زرنگ صدا می‌زندند
وقتی اطرافیان او را بچه‌زرنگ صدا می‌زندند

وقتی اطرافیان او را بچه‌زرنگ صدا می‌زندند

داستانی واقعی از زندگی شهید محمدعلی بنی‌اسدی کسی که در جنگ ۱۲ روزه رژیم منحوس صهیونیستی در برابر دشمن ایستادگی کرد و سرانجام به مقام شهادت دست‌یافت. به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری «اقطاع خبر»؛ از همان ابتدا، همه به او لقب «بچه‌زرنگ» داده بودند؛ از آن‌ دست جوانانی که بی‌هیاهو راه خود را پیدا […]


داستانی واقعی از زندگی شهید محمدعلی بنی‌اسدی کسی که در جنگ ۱۲ روزه رژیم منحوس صهیونیستی در برابر دشمن ایستادگی کرد و سرانجام به مقام شهادت دست‌یافت.

وقتی اطرافیان او را بچه‌زرنگ صدا می‌زندند

به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری «اقطاع خبر»؛ از همان ابتدا، همه به او لقب «بچه‌زرنگ» داده بودند؛ از آن‌ دست جوانانی که بی‌هیاهو راه خود را پیدا می‌کنند، دل‌قرص و هدف‌دار، دور از حاشیه، همیشه در مسیر. محمدعلی، برادر کوچک‌تر بود، در کنار محمدرضا؛ دوقلوهایی همدل و همراه، همچون دو بال یک پرنده.

ورود حسن، داماد خانواده، به جمع آن دو، پیوندی ناگسستنی رقم زد؛ او چون یار سومی در کنار آن‌ها، جمعشان را تکمیل کرده بود.

نخستین سفر اربعین محمدعلی و محمدرضا، بدون خانواده و تنها همراه با دامادشان حسن، شکل گرفت.

مادر، هنگام بدرقه، قرآن را بر سر آنان گرفت و گفت: یادتان زیر قبه‌ امام حسین (علیه‌السلام) هر دعایی بکنید، برآورده می‌شود.

راه افتادند و پس از روزها پیاده‌روی، به کربلا رسیدند. شلوغی بین‌الحرمین و خستگی راه، رمقشان را گرفته بود. در همان حال، محمدعلی رو به حسن کرد و گفت: این‌ همه سختی کشیدیم، معلوم نیست دوباره چنین فرصتی دست بدهد. هر طور شده باید برویم زیارت.

و رفتند. با مشقت فراوان. در آن ازدحام، حسن بیش از آنکه نگران زیارت خود باشد، حواسش به برادران همسرش بود؛ آخر مسئولیت آن دو با او بود.

پس از زیارت، در گوشه‌ای از بین‌الحرمین نشسته و هر یک در حال و هوای خود غرق بود. ناگهان محمدعلی سکوت را شکست و گفت:
ـ حسن، یادت هست مادرم چه توصیه‌ای کرد؟
ـ نه، چه گفت؟
ـ گفت زیر قبه‌ امام حسین (علیه‌السلام)، هر دعایی بکنیم مستجاب است.
ـ آه، آری… حالا یادم آمد. تو چه دعایی کردی؟
محمدعلی با لبخندی آرام پاسخ داد:
ـ گفتم یا امام حسین، اگر روزی بناست از دنیا بروم، مرگم را شهادت قرار بده…

حسن با خود اندیشید: او هنوز نوجوان است… شهادت کجا؟ علی کجا؟

سال‌ها گذشت. محمدعلی، حالا پاسدار شده بود. بی‌ادعا، استوار، و همچنان بی‌هیاهو در خط مقدم ایستاده بود.

تا آنکه در جنگ ۱۲ روزه با رژیم صهیونیستی، خبر شهادتش رسید.

با شنیدن خبر، حسن ناگهان به همان شب زیارتی بازگشت. همان لحظه‌ای که دعای محمدعلی در زیر قبه، «شهادت» بود.

حسن با صدایی بغض‌آلود گفت: آن روز گمان می‌کردم که من مراقب محمدعلی‌ام… اما امروز می‌فهمم، در حقیقت، این محمدعلی بود که مراقب ما بود.

امیرمحمد و امیررضا، دو پسر حسن، که دایی محمدعلی برایشان الگو و پناه بود، پس از شهادتش بی‌قرار شده بودند.

پیش از این هر بار که قصد رفتن جایی داشتند، می‌گفتند: فقط باید دایی محمدعلی ما را ببرد.

و سرانجام، در معراج شهدا، حسن بر تابوت محمدعلی نوشت:

«علی! بچه‌زرنگ ما تو بودی.
مدیونی اگر هوای خواهرزاده‌هایت را نداشته باشی…
امیرمحمد و امیررضا سخت دلتنگ تو هستند.
شفاعت من و خواهرت را فراموش نکن…»

انتهای خبر/ پسند


———-
منبع:آرمان

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*